خسته ام
و تو بر سر خستگیهایم فریاد می کشی!!!
به بهانه ی آب این سو و آن سوام دواندی
اما مرا چه حاصل شد؟
فقط دوری و دیری
و تو را چه حاصل شد؟
بازگویی رازهای مگویم؟!؟
غرورم را فرش راه رهگذران کردی و
تاب و توان ماندن را از من دریغ کردی
وادارم کردی تا به روی سایه ام پا بنهم
حریر سپید خواب رویاهایم دریدی
در نگاه ام زمان تیره و تار کردی
بالهای پروانه ام با شمع وجود خویش سوزاندی
بلبلم را امر آواز دادی و او بر سر گل پرپر شده اش سرود وصل خواند
آسمان دلم را رنگ ابرها زدی و آفتاب و مهتابش ربودی
هستی ام از من پس گرفتی
[............................]
مگر این خسته ی بر سر راه تو مانده،
تا چه حد توان صبر و سکوت دارد؟